پرهامپرهام، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

دنیای ما و پرهام

صندوق صدقات

سر کوچمون صندوق صدقات بود. هر روز با هم میرفتیم بیرون دور میزدیم شما تو کالسکه مینشستی ژستی میگرفتی که انگار بنز سوار بودی.وقتی سر کوچه میرسیدیم چنان ذوقی میکردی که قابل وصف نیست ما هم فکر میکردیم که به خاطر بیرون اومدن از خونه است.تا بعد مدتی که با بابایی رفتی نون بگیری تو بغل بابا وقتی از کنار صندوق رد شدین حمله کردی سمت صندوق که بگیریش تازه فهمیدیم که هر بار ذوق تو برای بیرون رفتن بخاطر صندوق صدقات بود. که ما هم مجبور شدیم بخاطر شما فسقلی یکی تو خونه داشته باشی که بهش میگفتی : دیگی دیگی   ...
10 بهمن 1392

فرار از آرایشگاه

عزیز دلم اولین برای تولد یکسالگیت بردیمت آرایشگاه با پدر جون یا به قول تو بابا اسماعیل رفتیم چون بابا محسن امتحان پایان ترم داشت نتونست بیاد.یه کم گریه کردی چون کارش زیاد طول نکشید زود ساکت شدی.دومین بار برای نوروز با بابا محسن رفتیم جنابعالی از شدت گریه اون مکان و رو سرت گذاشتی بابا محسن گفت دیگه نباید پرهامو ببری برای کوتاه کردن موهاش. منم دلم برات از شدت گریه هات کباب میشد ولی چاره ایی نبود چون به خاطر لخت بودن موهات همش جلوی چشمت بود و تو اذیت میشدی.دیگه نبردمت آرایشگاه تا تیر ماه که یه روز بابا محسن کار داشت با مامان جون قرار گذاشتیم که بدون اطلاع بابا محسن ببریمت آرایشگاه آماده رفتن که شدیم بابایی سر رسید و ما لو رفتیم.با کلی دلیل و...
10 بهمن 1392

آب بازی

فسقلی مامانی:   حموم رفتن دوست داشتی اولین تابستونت که رفتیم دریا از این همه آب ذوق زده شده بودی بابایی بردت تو آب بازی کردی با گریه از آب اوردیمت بیرون ر                               همیشه پشت در حموم می ایستادی با گریه که ببریمت حموم. تابستون یکسالگیت که راه رفتن یاد گرفته بودی دریا رفته بودیم فرار میکردی سمت آب بابایی هم دنبات حسابی خسته شده بود همه از کارت میخندیدن.آخر با لباس افتادی توی آب.          &nb...
9 بهمن 1392

تراکتور

بابل که میرفتیم همسایه روبروی خونه مامان بزرگ تراکتور داشت.همیشه بیرون پارک بود.نمیدونم چی شد که تو به این تراکتور علاقه مند شدی.هر وقت اونجا بودیم دوست داشتی فقط پیش تراکتور باشی.بابایی خسته میشد ولی تو نه. بغل هیچ کس نمیرفتی هر کی میخواست بغلت کنه گولت میزد که اگه بری بغلشون تو رو میبره پیش تراکتور تو هم میرفتی. ...
8 بهمن 1392

عشق نون

نون دوست داشتی  بیرون که میرفتیم دست هر کی نون میدیدی یکسره میگفتی نونو منم باید خواهش میکردم یه تیکه نون برات میگرفتم تا آروم میشدی کلا همیشه باید یک چیزی تو دستت میبود.                                        ...
8 بهمن 1392

توپ

عمو فرهاداینا اومده بودن چالوس پیشمون برات توپ خریده بود یه توپ کوچولو یه توپ بزرگ .توپ کوچیکه رو دوست داشتی همیشه تو دستت بود حتی موقع خواب. با خودت بیرون هم میبردی .زینب دختر خاله لیلا توپتو با دندون پاره کرد تو هم خیلی گریه کردی بابایی یه توپ دیگه برات گرفت از اینجا بود که عادت کردی همیشه یه چیزی تو دستت باشه حتی الان که بزرگ شدی.                                         ...
7 بهمن 1392

بیسکوییت رنگارنگ

بیسکوییت رنگارنگ هم دوست داشتی همیشه تو خونه داشتیم. هر وقت کار داشتم یا میخواستیم بریم بازار یکی میدادم دستت باهاش مشغول بودی به کسی کار نداشتی تا برگردیم خونه البته گاهی از دستت میوفتاد گریه میکردی منم یدک توی کیفم داشتم. بابا اسماعیل هم یه بسته کاملشو گرفته بود و تو از خود بی خود شده بودی الکی میخندیدی. ...
3 بهمن 1392